در غروب بى پايان زندگى شبى بود ساده بى سپيده و باور نکردنى... اسير غروب آن زندگى بودم و از سياهى بى پايان آن شب غافل... اما امروز افسوس آن را مى خورم که اى کاش به سپيد روزى فکر مى کردم که مرا به روشنايى هايى که حال به آنها مى انديشم مى رساند... اما هنوز باورم نمى شود که به روشنايى هايى که در ذهنم ترسيم کرده ام خواهم رسيد يا نه... يا نه... يا نه... نمى دانم...!!!
نظرات شما عزیزان:
mohammad 
ساعت12:47---15 بهمن 1392
سلام
پست های زیبایی دارید
ممنون میشم اگه به منم سز بزنید
:: برچسبها:
دل نوشته,
|